ابوذر ابراهیمی ترکمان
وقتی رمانی را میخوانی، در کنار اندیشیدن به شخصیتهای رمان و رخدادهای آن، ناخودآگاه به محیط جغرافیایی که پدیدههای داستان در آن رخ داده است نیز میاندیشی و هر کس به مقتضای جولانگاه ذهنیاش، بستر جغرافیایی داستان را نیز در ذهن خود ترسیم میکند. خواندن آثار لئو تولستوی نویسنده مشهور روس نیز همین حس را در خواننده ایجاد میکند؛ اسب، جنگل، یخ وسرما، برف،پالتو وکلاه پوست، ابرهای خاکستری، سورتمه، سگ، نان و سوپ داغ از واژگانی است که همیشه در داستانهای تولستوی از جایگاه ویژهای بر خوردار است وسبب میشود تا خواننده تصویری از محیطی که داستان در آن رخ داده در ذهن خود بپروراند.
بسیار مایل بودم تا با فضای زندگی نویسنده جنگ و صلح وآناکارنینا آشنا شوم. با وجود اقامت چهار ساله ام در مسکو، هیچگاه امکان دیدن زادگاه، مدفن و خانه این نویسنده بزرگ برایم حاصل نشده بود. روز پنجشنبه 29 دی ماه 1390 به اتفاق دوست و همکارم سید حسین طباطبایی که او هم اهل رمان و داستان است،ادریس مترجم تاجیک رایزنی فرهنگی که تحصیلات خود را در ایران به پایان رسانده، علی پسر بزرگم که دانشجوی رشته زبان روسی است و احد راننده رایزنی راهی شهر یاسنایاپالیانا شدیم.
این منطقه نام زادگاه و مدفن تولستوی است که در نزدیکی شهر تولا و در جنوب مسکو قراردارد. صبح زود از مسکو راه افتادیم و پس از طی 184 کیلومتر به شهر تولا رسیدیم.واپسین روزهای ماه دی، دراین شهربا سرمای استخوان سوز در حال سپری شدن بود. ظاهرا حضرت مولانا برای مناطق گرم تر گفته است که:
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
در این دیار نه شکر ارزان است ونه با طی شدن دی، تابستان فرا میرسد. سرمای 14 درجه زیر صفر این منطقه مرا یاد شعر شادروان اخوان ثالث انداخت
نفس کزگرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت… هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
بخارهایی که در سرما، پی در پی از دهانت خارج میشود تازه میفهمی که در هر لحظه چقدر اکسیژن مصرف کردهای که حالا به شکل بخار پس میدهی. یادت میافتد که در روسیه هستی و40 درصد اکسیژن جهان از جنگلهای روسیه تامین میشود، دیگر غصه اتلاف اکسیژن را نمیخوری. بخاری که از دهان بیرون میآمد به لایههای نازکی از یخ تبدیل میشد و بر کنارههای لب مینشست. ظاهراً همین سرما بود که جان بی رمق تولستوی را در سال 1910 میلادی وهفت سال پیش از انقلاب سوسیالیستی روسیه و در ایستگاه راه آهن شهر استاپوو در میانه راه زادگاهش و مسکوگرفت.
همه در تکاپوی یک روز کاری از این سو به آن سو به سرعت در حرکت بودند.کودکان دست در دست مادران بی آنکه توان همراهی داشته باشند به مهد کودک کشانده میشدند.خیابانهای شهر با ساختمانهای بلند که ویژگی شهرهای روسیه و کشورهای رها شده از اتحاد جماهیر شوروی است، احاطه شده است.
اغلب جادههای روسیه ازداشتن تابلوهای راهنمایی گویا بی بهرهاند وهمین امرسبب شد تا چند بار نشانی بپرسیم آن هم از مردمی که در دادن نشانی بخل میورزند.
شهرتولا را پشت سر گذاشتیم و به سمت مقصد به حرکت در آمدیم. باید پانزده کیلومتر دیگر طی میکردیم تا به مقصد برسیم. در میانه راه تولا به یاسنایاپالیانا،رودخانهای یخ بسته قرار داشت که چند نفر ماهیگیر در آن سرما حفره کوچکی در یخ رودخانه ایجاد کرده بودند و قلاب ماهیگیری را از آن حفره به داخل آب رها کرده بودند تا از ماهیان رودخانه صید کنند. یاد خاطرهای از یکی از بزرگان افتادم که میفرمود:” به هنگامی که در مدرسه درس میخواندیم، روزی برف سنگینی بارید و نمیدانستیم که استاد به درس میآید یا نه؟ وقتی به کلاس رفتیم، مشاهده کردیم که استاد زودتر از ما حاضر شده است. گفتیم که تصور میکردیم در این سرما تشریف نیاورید استادگفت: در راه که میآمدید، آیا فقیر همیشگی را که در سر راه به تکدّی میپردازد، دیدید؟ گفتیم : بلی. گفت: وقتی او برای کسب اندکی مال در این سرما حاضر میشود، ما نباید برای کسب علم حاضر شویم ؟”
جنگلهای یاسنایاپالیانا در قرون 15 و16 میلادی به عنوان مرز دولت مسکو برای جلوگیری از حمله تاتارهای کریمه به شمار میآمد. اجداد تولستوی در سال 1763 میلادی این منطقه را خریداری کردندودر سال 1847 میلادی نیز املاک این منطقه به مالکیت تولستوی درآمد. تولستوی بیش از پنجاه سال از عمر خود را در این املاک سپری کرد.
حالا این منطقه در شمار املاک دولتی وجزء میراث فرهنگی به شمار میآید وبه عنوان موزه تولستوی شناخته میشود.درآستانه دروازه ورودی خانمی با لباس فرم که مخصوص نگهبانان است راهنمای امان کرد تا اتومبیل را در بیرون این منطقه پارک کنیم.ادریس گفت که میهمان رییس موزه هستیم تا بلکه اجازه ورود به اتومبیل بدهند که آن خانم گفت حتی معلولین نیز باید اتومبیل را در بیرون منطقه پارک کنند وپیاده وارد شوند.
راهی جز پیاده شدن وطی مسیر پر از برف نبود.وقتی وارد شدیم هنوز یک ساعت تا قرارقبلی امان مانده بود. قرار ساعت 12 بود وما ساعت 11 رسیده بودیم.ترجیح دادیم ابتدا از مزار تولستوی بازدید کنیم وآنگاه به دیدار رییس موزه برویم. از دروازه ورودی تا مزار تولستوی بیش از 25 دقیقه پیاده راه بود. از کنار اصطبل گذشتیم که دونفربه تامین غذای اسبها میپرداختند.در میانه راه،خانهای به سبک خانههای روستایی روسی تزیین شده بود وخانمی که لباسهای روستایی به تن کرده بود هم راهنما بود وهم در نقش زن روستایی ظاهر میشد با پرداخت هر نفر ده روبل تقریبا 400 تومان خودمان وارد این خانه شدیم.
ابزارهای موجود در یک خانه روستایی روسی بر دیوارهای این خانه آویزان بود وتنوری که برای پخت وپز وگرم کردن خانه استفاده میشد ونیمکتهایی که به دور میزی چیده شده بود وسماوری که از لوازم لاینفک هر خانه روستایی است.مگر میشود در نزدیکی شهر تولا که مرکز تولید سماورهای روسی است باشی وسماور در خانه روستایی نبینی.
اندکی در خانه نشستیم وگرم شدیم وعکس گرفتیم ودوباره راه افتادیم.
به مزار تولستوی رسیدیم. قبر او در میانه انبوهی از صنوبرهای جنگلی قرار داشت بی هیچ نشانی از صلیب و حتی سنگ قبر. در راه که میرفتیم سید حسین طباطبایی از دیوان حافظ غزلی را انتخاب کرده و میخواند.
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از میو میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست
با دیدن صنوبرهایی که پیرامون مزار تولستوی بودند ناخودآگاه یاد بیت دوم غزل افتادم،….. وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حتماً شنیده اید حکایت اسرار التوحید در باره ابوسعید ابوالخیر را که مینویسد روزی شیخ ما (قدسالله روحهالعزیز) در نیشابور به تعزیتی میشد. معرفان پیش شیخ بازآمدند و خواستند که آواز دهند ـ چنان که رسم ایشان بود ـ و القاب برشمردند. چون شیخ را بدیدند فرو ماندند و ندانستند که چه گویند. از مریدان شیخ پرسیدند که شیخ را چه لقب گوییم؟ شیخ آن فروماندگی در ایشان بدید. گفت: «در روید و آواز دهید که هیچکس بن هیچکس را راه دهید.» معرفان در رفتند و به حکم اشارت شیخ آواز دادند: هیچکس بن هیچکس را راه دهید. همه بزرگان سربرآوردند. شیخ را دیدند که میآید. همه را وقت خوش گشت و بگریستند.
مزار تولستوی مصداقی از مزار هیچ کس بن هیچ کس است. اینکه صلیب بر مزارش نباشد طبیعی است زیرا انتقادهایش از کلیسا وبر شمردن خرافات آیین ارتدوکسی وبالاخره کتاب رستاخیزش که یکسره در تنقید مسیحیت ارتدوکس است کشیشان وراهبان را در صدور حکم ارتداد تولستوی مردد نکرد وحاصلش همین که پس از گذشت یکصد سال از مرگش هنوز صلیب بر مزارش نیست. پس از بازدید از قبر تولستوی به دیدار ولادیمیر ایلیچ تولستوی رییس موزه رفتیم.
او یکی از نوادگان رسمی تولستوی است. خانه شخصی، آثار، اشیاء و نیز مدفن تولستوی جزئی از موزه بزرگ تولستوی محسوب میشود.
وقتی وارد شدیم به گرمی استقبال کرد و دست گرمش را که در دستان یخ زده خود فشردم برای لحظهای اندیشیدم که گویا با خود تولستوی مصافحه میکنم. چشمان تولستوی بود که در چشمخانه ولادیمیر میدرخشید.تنها ریش رها شده را کم داشت تا شباهت تکمیل شود.پس زمینه صورتها مانند هم بود و شباهتش به تولستوی بسیار زیاد.از اینکه به دیدنش رفته بودیم ابراز خوشحالی میکرد. ولادیمیر متولد 1962 میلادی است یعنی 52 سال پس از در گذشت تولستوی متولد شده است در رشته روزنامه نگاری تحصیل کرده وبا حکم رسمی بوریس یلتسین رییس جمهوری اسبق روسیه به این سمت منصوب شده است. اکنون رییس این موزه ورییس بنیاد تولستوی است.از او درباره بنیاد تولستوی سؤال کردم گفت که این بنیادتا کنون توانسته 140 نفر از نوادگان تولستوی را شناسایی کند و هر سال اجلاس سالانهای با کمک دولت برگزارمی کند. به مزاح به او گفتم وقتی خود تولستوی 13 فرزند داشته احتمالاً اکنون باید نیمی از مردم روسیه از تبار او باشند. خندید وگفت ولی ما متاسفانه فقط 140 نفر را یافته ایم!!
نامه تولستوی را که خطاب به یلنایفیمونا ویکیلوا نوشته شده را نشان او دادم. یلنا نام مادری است که نامهای در سال 1909 میلادی به تولستوی نوشته و نگرانیهای خود از گرایش فرزندانش به اسلام را برای تولستوی بازگو کرده است او در بخشی از نامه اش مینویسد: «من زنی 50 ساله و مادر سه فرزند هستم. همسر من مردی مسلمان است پسرانم برای گرویدن به دین پدری خود از من اجازه میخواهند چه میتوانم بکنم؟ من دیوانه وار فرزندانم را دوست دارم مرا با سخنان آرامبخش خود تسکین دهید.»
و تولستوی نیز در پاسخ او گرایش فرزندان او را به اسلام را تحسین کرده و نگرانی او را بی دلیل خوانده و سرانجام به توصیف مزیتهای دین اسلام و تعالیم حضرت محمد(ص) بر مذهب ارتدکس پرداخته است.
تصویر نامه را به او دادم و گفتم با توجه به اینکه این نامه در سال 1909 میلادی و چند ماه پیش از در گذشت تولستوی نوشته شده، از اهمیت زیادی برخوردار است چرا که میتواند به عنوان آخرین نظر او تلقی شود.همچنین به ولادیمیر گفتم که ما قصد داریم در این مورد تحقیق کنیم و نظر شما را هم بدانیم.
ولادیمیر قول داد تا هم نامهها را بررسی کند و هم اگر نویسندهای در روسیه در این مورد تحقیقاتی داشته، به ما معرفی کند.از او دعوت کردم تا درسفرش به مسکو از رایزنی بازدید کند و در این باره نیز گفتگو کنیم.
دو کتاب گلستان سعدی و رباعیات خیام با ترجمه روسی را با خود برده بودیم که به او هدیه کردیم
و او نیز کتاب خود را که درباره تولستوی نوشته بود امضاء کرد و به ما اهداء کرد.
به هنگام خداحافظی خانمی به نام آنا گریکاریوا را که میگفت مطالعاتش درباره تولستوی عمیق است، همراهمان کرد تا از خانه تولستوی بازدید کنیم.همان ابتدا این خانم از تحولات روحی که در پنجاه سالگی تولستوی اتفاق افتاده گفت ونیز گفت که نمیداند آیا مدیرشان که نوه اوست چند ماه دیگر که پنجاه ساله خواهد شد مانند جدش متحول خواهد شد یا نه!!! خودش هم خنده اش گرفته بود برای اینکه فکر نکنیم عدم رضایتش از مدیر را با این گفته ابراز میکند گفت که مدیر خدمات زیادی انجام داده ومن او را مانند فرزندم دوست دارم.البته به سن او هم میآمد تا ولادیمیر را فرزند قلمداد کند. در میان گفتههایش اشاره کرد که نیکلای برادر تولستوی در دوران کودکی تولستوی به او گفته بود که اسرار خوشبختی بر روی تکهای چوب نوشته شده و آن تکه چوب اکنون در پای درختی دفن شده است، این گفته نیکلای در ذهن تولستوی به قوه محرکهای تبدیل شد تا به اسرار خوشبختی دست یابد و بداند که خوشبختی چیست؟ و همین بن مایه رمانها و داستانهای او شد و سر انجام وقتی که از مرگ خود اطمینان یافت وصیت کرد که او را در پای همان درخت دفن کنند.
در داستان پیراهن و پادشاه، تولستوی دستیابی به خوشبختی را به خوبی و در قالب یک داستان بیان کرده است:
پادشاهی بیمار شدگفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند معالجه ام کند. تمام دانایان دور هم جمع شدند تاببینند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند. تنهایکی از مردان دانا گفت: که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند.اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کرده پیراهنش را تن شاه کنید، شاه معالجه میشود. شاه افرادش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت به هر سو روانه کرد. فرستادگان شاه به سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستندآدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفرپیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگرسالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. در واپسین لحظات شبی، پسر شاه از کنارکلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد میگوید. « شکرخدا که کارم را تمام کرده ام. سیر غذا خورده ام و میتوانم درازبکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم ؟» پسرشاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر پول بخواهد بدهند. فرستادگان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت.
شاید تکه چوبی که برادرگفته حکم همان پیراهن را برای تولستوی داشته که در کنار صنوبرهای سر برافراشته یافته است. خانهای که تولستوی در آن زیسته و آثارش را خلق کرده ؛ در دو طبقه و هر طبقه تقریباً 300 متر وسعت دارد.
اتاقهای تو در تو و سالن پذیرایی و کتابخانه شخصی در طبقه دوم و آشپزخانه، اتاق نشیمن و اتاق کار تولستوی در طبقه اول قرار دارد.همه چیز حاکی از یک زندگی اشرافی در قرن نوزده وبیست میلادی است. وبسیار حیرت آور اینکه در کنار اینهمه املاک واموال که اداره اشان برای اینکه تمام وقت یک نفر را پر کند کافی است، کسی پیدا شود وشاهکار ادبیات جهان را در همین مکان وبا اینهمه اشتغالات خلق کند.
از سال 1828 میلادی که تولستوی به عنوان پنجمین وآخرین فرزند خانواده در این مکان به دنیا آمده بود تا روز مرگش در سال 1910 میلادی به جز ایامی که در غازان به تحصیل اشتغال داشت و نیز زمانی را که در ایام جنگ در اطراف سن پترزبورگ سپری کرده وسربازی اش را در قفقاز گذرانده بود اغلب در این مکان میزیسته است. اغلب تصاویری که از تولستوی موجود است در همین منزل تصویر برداری شده است به گونهای که بسیاری از اشیایی که در عکسها دیده میشوند هنوزودر همان حالت وچینش در این خانه موجود ند ومن عکسی از تولستوی در اتاق کارش رابه دست گرفته بودم که علی در همان اتاق به شکار لحظه پرداخت وعکسی گرفت که بین عکسی که در دست دارم و تصویر اتاق شباهت تام وجود داردوفقط من در این میان زایدم!!!
در همین اتاق و در سمت راست صندلی تولستوی،دو قفسه کتاب وجود داشت که در قفسه بالا انبوهی از کتابهای یک دست قرار داشت ودرسمت راست قفسه زیرین دو کتاب بود قرآن و انجیل.خانم راهنما میگفت که قرآن با ترجمه فرانسوی همیشه در کنار تولستوی بوده است.
تولستوی در همان اوان کودکی پدر و مادر خود را از دست میدهد و در شانزده سالگی به منظور تحصیل در رشته زبانهای شرقی که البته به دلیل تغییر رشته به حقوق نیمه تمام ماند،به شهر غازان که اکنون پایتخت جمهوری مسلمان نشین تاتارستان است میرود. در همین شهر است که با مسلمانان و نحوه زندگی آنان آشنا میشود و همین سبب میشود تا در بسیاری از داستانهای تولستوی تاتارها و مسلمانان حضوری فعال داشته باشند.
دغدغه اصلاحات اجتماعی در وجود تولستوی، او را به سمت دقت در رفتارهای مردم کشاند تا آنها را بشناسد و بتواند در تغییراتی که به اصلاح رفتارهای اجتماعی میانجامد، نقش داشته باشد به همین دلیل به تاسیس مدارس ابتدایی در روستاها پرداخت. در یکی از نامه هایش این دغدغه را چنین توصیف کرده است: « من آموزش و پرورش را فقط برای تودهها میخواهم و نه کس دیگر، مگر بتوانم پوشکینها و لومونوسفهای آینده را از غرق شدن رها کنم.»
کتابهایی که در کتابخانه تولستوی بود، میز کارش، عکسهایی که از او در گوشه و کنار خانه اش نصب شده بودند همه نشان از آن داشت که تولستوی تمام عمرش را با دغدغه خدمت به انسانها گذرانده است.او معتقد است که “انسان نمیتواند بهتنهائی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی”
در سالن پذیرایی تابلوی نقاشی از چهره سوفیا آندریونا همسر تولستوی بر دیوار نصب شده است،
سوفیا همسر آلمانی الاصل تولستوی در سی و چهار سالگی تولستوی با وی ازدواج کرد و تقریباً دو سال پس از این ازدواج که تولستوی از آن بسیار راضی بود، به خلق شاهکار خود یعنی رمان جنگ و صلح پرداخت، تولستوی نوشتن جنگ و صلح را در 36 سالگی آغاز و در 43 سالگی به اتمام رساند.
تولستوی درباره کمک همسرش به خلق این شاهکار گفته است: همسرم بیش از هفت بار دستنویسهای هزار و چهارصد صفحهای جنگ و صلح را برایم پاکنویس کرده است.تولستوی همواره از همسرش به نیکی یاد کرده است.اساسا نگاه تولستوی به زن در سایه روابط عاشقانه او با همسرش به نقطه تعدیل رسیده است ودیدگاه نه چندان محترمانه او در باره زن را به دیدگاهی از سر احترام تبدیل کرده است.
در طبقه زیرین این خانه ودر کنار درب رو به پایین وجاده، اتاقی قرار دارد که تختخوابی در آن اتاق وابزارهای ساده روستایی خودنمایی میکند.خانم راهنما میگفت که تولستوی اثر ارزشمند خود آنا کارنینا را در همین اتاق نوشته وبه اتمام رسانده است. وپس از مرگ نیز جنازه اش بر روی همین تخت قرار داشت تا مردم برای آخرین بار با او وداع کنند.
خانم راهنما وقتی از تولستوی میگفت در چهره اش عمق علاقه او به تولستوی را میشد دید. بی آنکه از او بپرسیم، در باره علاقه تولستوی به اسلام و رویگردانی اش از ارتدوکس ونزاع بی وقفه اش با کشیشان را پیش کشید و گفت: تولستوی با انکار تثلیث در نزاعی پایدار با کلیسا افتاد. درست در زمانی که آثار تولستوی در جهان مورد توجه قرار گرفته بود وکتاب جنگ وصلح او به زبانهای مختلف ترجمه و منتشر میشد و تحول عمیقی در ادبیات بشری پدید آورده بود، کلیسا میکوشید تا از اشتهار تولستوی در روسیه جلوگیری کند. البته کوششهای زیادی صورت گرفت تا او را از دایره نزاع با کشیشان بیرون آورند ولی او در کمال باور به آموزههای ادیان آسمانی جوهره دین را پذیرفته بود و بخشهایی از آموزههای ارتدوکس راکه از نظر او غیر عقلانی جلوه میکرد رها کرده بود.
حرفهای خانم راهنما همه ما را از چارچوب ذهنی امان در باره تولستوی به در آورده بود وگویی قضاوت ما را در باره شیر تنومند ادبیات روس به سمت وسوی دیگری هدایت کرده بود. از او خداحافظی کردیم وقدم در برفهای انبوه گذاشتیم تا مسیر آمده را باز گردیم.حس میکردم با کفشهای تولستوی راه میروم. تولستوی همواره میگفت: هر وقت خواستید درباره راه رفتن دیگری قضاوت كنید، كمی با كفشهای او راه بروید.